مطالب بامزه و خنده دار ⎝⓿⏝⓿⎠ ، اعتراف هاي بامزه .خاطرات با مزه . سوتی ها بامزه.چرت و پرت،.. مطالب بامزه و خنده دار |
|||
جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:داستان زیبای پدرزن و عروس, :: 12:17 :: نويسنده : امیرعلی سرباز بودم یه هم خدمتی آذری زبان داشتم به نام علی اکبر خدا خیرش بده خیلی آقا بود این علی اکبر ما یه نامزد عقدی داشت که تو هر مرخصی میرفت دیدنش که قرار بود بعد از پایان سربازی عروسی کنند طفلک خیلی شاکی بود همش با من درد دل میکرد که خونه پدرزنش خیلی معذبه و حتی نامزدشو لمس نکرده چون پدر خانمش خیلی تعصبی بود خلاصه شش ماه مونده بود خدمتمون تموم بشه که علی اکبر رفت مرخصی وقتی برگشت دیدم شیرینی آورد و همه بچه هارو شیرینی داد گفتم چه خبره گفت عروسی کردم گفتم مگه قرار نبود بعد سربازی عروسی کنی گفت چرا بعدا بهت میگم یک ساعت بعد که سرش خلوت شد گفتم حالا بگو باهمون لهجه قشنگش گفت تا رفتم مرخصی رفتم خونه نامزدم خلاصه تا شب صبر کردم بعد شامطبق روال پدر خانومم منو محترمانه از خونه بیرون کرد منم که تازه اومده بودم تو کف جای نامزدمو نشون کردم نیمه شب از دیوار رفتن بالا که حداقل بوسش کنم بالا سرش نشستم تو تاریکی زانو زدم و پتو رو کنار زدم و لبامو گذاشتم رو لبش یهو دیدم لبام میسوزه که دیدم لبام رو سیبیلای پدر خانممه دیگه هیچی تو پانزده روز بساط عروسی راه افتاد پدر خانومم شب عروسی بشوخی در گوشم گفت از ترس اینکه مبادا دفعه بعد کونم بذاری گذاشتم عروسی کنی خلاصه دیروز بعد پانزده سال اتفاقی علی اکبرو دیدم میگه هنوزم تو چشم پدرزنش نگاه نمیکنه نظرات شما عزیزان:
:):):):):):):):):):):):):):):) :):):):):):):):)
وا تو هم عجب دوستایی داری ها اه مردم ازخنده یکی منو بگیره من تو رو لینک می کنم اخ وب باحالی داری موجب خنده منه
پرنیا
ساعت17:11---12 ارديبهشت 1393
اوووووووووووف محشر بود امیر علی
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||
|